و بيشتر خشم وُلات [حاکمان] از آن بوَد که کسی زبان بديشان دراز کند و [چون] خواهند که در خون وی سعی کنند: در اين وقت بايد که ياد آرند از آنکه عيسی (ع) فرا يحيی (ع) گفت: «هرکه ترا چيزی گويد و راست گويد شکر کن و اگر دروغ گويد شکر عظيمتر کن، که در ديوان تو عملی بيفزود بیرنج تو».[١] vvv عيسی (ع) گفت: «چيست که جامهی رُهبانان پوشيدهايد، و باطنها بر صورت گرگ کردهايد؟ جامهی ملوک اندر پوشيد و دل از بيم حق – تعالی – نرم گردانيد».[٢] غزالی امروز مسئلهی حقوق فردی و اجتماعی و آزادی بيان و عدالت و استبداد يا آزادی سياسی در اسلام يکی از بحثانگيزترين موضوعاتی است که ذهن هر دانشوری را که بخواهد در سنت دينی و سياسی جوامع اسلامی از گذشته تا حال تحقيق کند به خود مشغول میسازد. هرجامعهی دينی تاريخی از سنتهای فکری و سياسی و ساختارهای اجتماعی را به نمايش میگذارد که از يکپارچگی بسيار دور است. و به اين بايد افزود فهم خود مؤمنان را از دين و مذهب مختارشان که همواره در برابر واقعيت عينی تاريخی سر میپيچد و حقيقت آيين خود را نه در آن بلکه در «سرمشقها»يی میبيند که در تاريخ مقدس، يا الگوی آغازين، حيات دينی و اجتماعی خود میيابد. مؤمنان، بدين گونه، هربار مدعیاند که هر شکستی نه از اعتقادات آنان بلکه از کردار آنان است (اسلام عيبی ندارد، عيب از مسلمانی ماست). از سوی ديگر، همواره مدعيانی وجود دارند، معمولاً در قدرت يا در راه رسيدن به آن، که خود را نمايندهی تمام عيار آن الگوی آغازين معرفی میکنند و هر انديشه يا دستهی رقيب را از «پاکدينی» به دور و دروغين جلوه میدهند و دست آخر خود نيز به دست مخالفانشان با همين اتهام از تخت به زير کشيده میشوند. محقق چارهای ندارد جز اينکه در اين دريای ناپيداکرانه به سوی ساحلی براند که «گفتار» نخبگان فکری آن دوره آن را مسکون ساخته است و «معيار» انديشه و حاکميت مسلط در آن دوران، چه در محافل خواص و چه در ميان عوام، بوده است. تمايز اين «گفتارها» شايد سرانجام روشن کند که ميان «گفتارها»ی متمايز هر دوران با دوران بعد چه وجوه اشتراک يا افتراقی میتوان يافت و آنچه مؤمنان هر دين و مذهب در هر دوران مطلوب و مقدور يافتهاند تا چه اندازه به «الگوی آغازين» آن دين و مذهب، چه در گفتار و چه در کردار، نزديک شده است. حقوق شهروندان در حکومتهای کشورهای اسلامی، چه در گذشته و چه در حال، چه با نام حکومت اسلامی و چه بدون اين نام، همواره در هالهای از ابهام قرار داشته است: از زندان و تبعيد تا اعدام و مصادرهی اموال — مجازاتهايی که برای هر جرمی قابل تصور است، چون بهراحتی میتوان از کوچکترين جرمها بزرگترين جرمها را ساخت — با تغيير عنوان. بهترين چيز اين است که هيچگاه پايت به محاکم باز نشود. هيچ شهروندی نمیتواند اطمينانی داشته باشد بر اينکه حقوق به رسميت شناختهای دارد و کسی هست که از حقوق او دفاع میکند. اولين و آخرين مرجع و ملجأ او خداوند است که میتواند تنها پناه او در دنيا و آخرت باشد. مردم همه چيز را به خدا وامیگذارند تا در دنيا و آخرت (با دست غيبی خود) انتقام آنان را بگيرد. جوامع اسلامی تا عصر جديد هيچ کدام چيزی به نام قانون اساسی نداشتند و تحولات سياسی جهان غرب بود که تا جايی که بادش بر سرزمينهای اسلامی وزيد، اين مفهوم را در اين سرزمينها نيز پراکند. در کشورهای اسلامی تنها قانونی که وجود داشت «شريعت» بود. شريعت (قانون اسلامی) مجموعهای از احکام و قوانين حقوقی است که برگرفته از احکام و تعاليم اسلام، در قرآن و سنت، به علاوهی استنباط و اجتهاد علما، از عهد صحابه تا امروز، است. شريعت میتواند، و میتوانست، برای شهروندان کشورهای اسلامی همان قانون اساسيی به شمار آيد که حقوق و تکاليف ثابت آنان را در قبال يکديگر و در قبال دولت تنظيم کند. اما چنين نشد. چرا؟ چون شريعت در مقام منبع محدوديتهايی داشت که از يک سو کتاب و سنت و اجتهاد علما، گروهی از خواص، آن را شکل میداد و از ديگر سو به قدرت سلطان محدود بود که شمشير قاطع او، در هنگام قوّت قدرت، فصلالخطاب هر منازعه بود. با اين وصف شريعت میتوانست در همهی مواقع حرفی برای گفتن داشته باشد. اگر علمای صالح قانونی برای محدود کردن قدرت نمیتوانستند وضع کنند، دست کم میتوانستند از او مشروعيت اخلاقی بخواهند. بخشی از کار چشمگير اهل شريعت در حيطهی اخلاق میتوانست آن خلئی را پرکند که در فلسفهی سياسی اسلام تا امروز مشهود است: يعنی حقوقی که مردم در برابر زمامداران دارند. يکی از اين حقوق حق سخن گفتن در برابر ايشان بدون ترس و واهمه است، ديگر شکوه و شکايت که جای خود دارد. يک راه به دست آوردن اين کوششها رجوع به آثار نويسندگان مختلف در عرصههای کلام و فلسفه و يا آثار منظوم و منثور ادبی است. من کيميای سعادت غزالی را بدين منظور برگزيدهام تا ببينم نويسندهای که خود به دادن برخی فتواهای سخت مشهور است، مسئلهی رويارويی زبانی با قدرت را چگونه بررسی میکند و حتی برای ناسزاگويی به آن چه مکافاتی پيشنهاد میکند. زبان و خشونت نزديک معاويه سخن همیگفتند و اَحنَف خاموش بود، گفتند: «چرا سخن نمیگويی؟» گفت:« اگر دروغ گويم از حق – تعالی – میترسم، و اگر راست گويم از شما میترسم».[٣] غزالی غزالی اصل سوم از رکن سوم کتاب خود را که در مهلکات است به «شَرَه سخن و آفت زبان» اختصاص میدهد. او ابتدا به وصف زبان و اهميت آن میپردازد: بدان که زبان از عجايب صُنع حق – تعالی – است که به صورت پارهای گوشت است و به حقيقت هرچه در وجود است در زير تصرف وی آيد بلکه آنچه در عدم است، که نيز، که وی هم از عدم عبارت کند و هم از وجود؛ بلکه وی نايب عقل است و هيچ چيز از احاطت عقل بيرون نيست، و هرچه در عقل و در وهم و در خيال آيد زبان از آن عبارت کند ... چون سخنهای درشت گويد دل تاريک شود و چون سخن حق گويد دل روشن شود و چون سخن دروغ گويد صورت دل نيز کوژ شود تا چيزها راست بنبيند.... [٤] او سپس فضل خاموشی و ثواب آن را شرح میدهد و بعد به شرح آفتهای زبان و علاج هريک میپردازد. او پانزده آفت برای زبان برمیشمرد و علاج هريک را نيز شرح میدهد. اصل چهارم از همين رکن «اندر خشم و حقد و حسد و آفتها»ی آن است. اين دو اصل در رکن سوم آمدهاند (جلد دوم کتاب چاپیکيميای سعادت). آنچه در اين بحث مطمح نظر ماست اخلاق «والی» يا «ولی امر» است و اينکه از نظر غزالی بر او چه صفاتی ممکن است حاکم باشند و چگونه بايد اين صفات را معالجه کرد. برای اين مطالعه بايد به اصل دهم از رکن دوم که در معاملات است و «در رعيت داشتن و ولايت راندن» نام دارد باز گرديم (يعنی جلد اول از کتاب چاپی). غزالی در آنجا میگويد: غالب بر والی تکبر است و از تکبر خشم غالب شود و وی را بر انتقام دعوت کند؛ و خشم عدوی عقل است ... اما چون اين [خشم] غالب شد، بايد که جهد کند تا در همه کارها ميل به جانب عفو کند و کرم و بردباری پيشه گيرد، و بايد بداند که چون اين پيشه گيرد مانند انبيا و صحابه و اوليا باشد و چون خشم راندن گيرد مانند ترکان و کُردان باشد و مردمانی ابله که مانند سباع و ستوران باشند.[۵] بنابراين، او بايد روشن کند که چگونه تکبر به وجود میآيد و چگونه ارضا نشدن کبر به خشم میانجامد و چگونه اين خشم به سبعيتی میانجامد که قتل ناراضيان از حکومت و حاکم را در پی میآورد. غزالی از پيامبر (ص) سخنی را نقل میکند که به علی (ع) گفت: و گفت (ص) فرا علی (رض) که «خلق را دو چيز هلاک کرد: فرا شدن از پی هوا و دوست داشتن ثنا. و از اين آفت خلاص کسی يابد که نام نجويد و به خُمول [گمنامی] قناعت کند». چه حق – تعالی – میگويد: «تلک الدار الاخرة نجعلها للذين لايريدون علوا فیالارض ولافساداً والعاقبة للمتقين» [قصص، ۸٣] گفت: سعادت آخرت کسی را نهادهايم که وی اندر دنيا بزرگی و جاه نجويد و فساد نجويد.[۶] غزالی از همين رو نمونههايی میآورد تا نشان دهد که چگونه پيامبر (ص) و صحابه و بزرگان دين از ثناطلبی رويگردان بودند و در برابر ناسزاگويی بردبار: و علی بن ابی طالب را ثنا گفتند، گفت: «يارب، مرا مگير بدانچه همیگويند، و بيامرز آنچه از من نمیدانند، و مرا بهتر از آن کن که ايشان همیپندارند». و يکی علی را دوست نمیداشت و به نفاق بر وی ثنا گفت، علی (رض) گفت: «من کمتر از آنم که بر زبان داری و بيشتر از آنم که به دل داری».[۷] سيرهی پيامبر (ص) حاکی از آن است که او چگونه بر آزار مردمان صبر میکرد: و برای اين بود که خدای – عزّ وجلّ – رسول را (ص) فرمود بگذار تا تو را میرنجانند و توکل کن بر ما: وَدَع اذيهم علیالله [احزاب، ٤۸]. گفت صبر کن بر آنچه میگويند و به مجاملت از ايشان ببر: واصبر علی مايقولون واهجرهم هجراً جميلا[مزمل،١٠]. و گفت: میدانم که از سخن خصمان دلتنگ میشوی، ليکن به تسبيح مشغول باش.... و يک راه رسول (ص) مالی قسمت میکردند، يکی گفت: «اين نه برای خداست»، يعنی که به عدل نيست. خبر به رسول (ص) آوردند. روی وی سرخ شد و رنجور شد، آنگاه گفت: «خدای – تعالی – بر برادرم موسی (ع) رحمت کناد که وی را بيش از اين برنجانيدند و صبر کرد خدای را».[۸] همين رفتار را در کردار بزرگی (امام سجاد) از خاندان رسول خدا (ص) باز مشاهده میکنيم: علی بن الحسين (رض) روزی به مسجد میشد، يکی وی را دشنام داد، غلامان او قصد وی کردند، گفت: «دست از وی بداريد». پس وی را گفت: «آنچه از ما بر تو پوشيده است بيشتر است. هيچ حاجتی هست ترا که به دست ما برآيد؟» مرد خجل شد. پس علی بن الحسين جامه برداشت و به وی داد و هزار درم فرمود وی را، آن مرد میشد و میگفت: «گواهی دهم که اين جز فرزند رسول نيست».[۹] اگر پيامبر (ص) و فرزندان او، مانند جباران، از مردمان به زور احترام خواسته بودند يا مردمان را به جرم بیاحترامی به خود مجازات کرده بودند يا حتی با مردم تند سخن گفته بودند، آيا میتوانستند در پهنهای به درازای هزار و چهارصد سال مولا و مقتدای دوستداران عدالت باشند؟ پس آیا عجيب نيست که عابدان و زاهدانی که احترام خود را از او دارند خود را از او برتر دانند و چنان خود را عزيز بپندارند که به کوچکترين بیاحترامی به انتقامگيری دست يازند يا خدا را به انتقامگيری بخوانند؟ غزالی از اين امر غفلت نمیکند که کبر مختص جباران نظامی و زورگو نيست و عابد و زاهد نيز از اين آفت در امان نيستند: و يکی پای بر گردن عابدی نهاد، گفت: «برگير که به خدای که خدای بر تو رحمت نکند». وحی آمد که وی را بگوی که «ای آنکه بر من به سوگند تحکم میکنی که وی را نيامرزم، بلکه تو را نيامرزم» و غالب آن بوَد که هر عابدی که کسی وی را برنجاند، پندارد که خدای – تعالی – بر اين که وی را برنجانيد رحمت نخواهد کرد. و باشد که گويد: زود بوَد که ببيند جزای اين؛ و چون آفتی به وی رسد گويد: ديدی که با وی چه رفت، يعنی که اين از کرامات من بود. و آن احمق نداند که بسيار کفار رسول (ص) برنجانيدند و حق – تعالی – از ايشان انتقام نکرد، و بعضی را مسلمانی روزی کرد. پندارد که وی گراميتر است از پيغامبران، که برای وی انتقام خواهد کرد.[١٠] غزالی شايد نمیديد و نمیتوانست تصور کند که اين عابد اگر به قدرت دست میيافت آن وقت چگونه به يکی ثنا که مردم از وی دريغ میداشتند دمار از آنان برمیآورد و مردمان را دعایگوی هرچه جبار غيرعابد است میساخت. باز جای شکرش باقی بود که به نفرين بسنده میکرد، چون زوری نداشت. باری، غزالی برای اينکه عمل سبعانهی والی را در کشتن بيگناهان، به يکی حرف، تعليل کند آن را ريشهدار در خشم میيابد و اسباب خشم را برمیشمارد: اول کبر است، که متکبر به اندک سخن يا معاملت که برخلاف تعظيم وی بود خشمگين شود. و بايد که خشم را به تواضع بشکند و بداند که وی از جنس بندگان ديگر است، و فضل که بود به اخلاق نيکو بود، و کبر از اخلاق بد است و جز به تواضع کبر باطل نشود. دوم عُجب است که اندر خويشتن اعتقادی دارد. و علاج اين آن است که خود را بشناسد. سوم مزاح است که اندر بيشتر احوال به خشم ادا کند: بايد که خويشتن را به جد مشغول کند اندر شناختن کار آخرت و حاصل کردن اخلاق نيکو، و از مزاح باز ايستد. و همچنين پرخنديدن و سخريت کردن به خشم ادا کند: بايد که خود را از اين صيانت کند، که هرکه استهزا کند به وی نيز استهزا کنند و اگر ديگری بر وی استهزا کند خويشتن را خود خوار کرده باشد. چهارم ملامت کردن و عيب کردن است، که آن نيز سبب خشم گردد از هردو جانب. و علاج آن بود که بداند که هرکه بیعيب نباشد وی را ملامت نرسد و هيچکس بیعيب نبود. پنجم حرص و آز بود بر زيادت مال و جاه؛ که بدان، حاجت بسيار شود. و هرکه بخيل باشد، به يک دانه که از وی ببرند خشمگين شود. و هرکه طامع بوَد به يک لقمه که از وی فوت شود خشمناک شود.[١١] غزالی علاج اين خشم را علمی و عملی میداند و علاج علمی آن را بدين گونه شرح میدهد: و سببی عظيمتر انگيختن خشم را و اخلاق بد را آن است که صحبت با گروهی کند که خشم بر ايشان غالب بوَد، و باشد که آن را نام شجاعت و صلابت کنند و بدان فخر آورند و حکايت کنند که «فلان بزرگ به يک سخن فلان را بکشت و خان و مان فلان را بکَند و کس زهره نداشتی که برخلاف وی سخنی گفتی که وی مردی مردانه بود، و مردان چنين باشند». و فرا گذاشتن آن از خوارخويشتنی و بیحميتی و ناکسی دانند. پس خشم را که خوی سگان است مردانگی و شجاعت نام کنند. و کار شيطان اين است که به تلبيس و به الفاظ زشت از اخلاق نيکو همی باز دارد، و به الفاظ نيکو به اخلاق بد دعوت همیکند. عاقل داند که اگر برخاستن خشم از مردی بودی، بايستی که زنان و کودکان و پيران ضعيف و بيماران به خشم نزديکتر نبودندی. و معلوم است که اين قوم زودتر خشم گيرند بلکه هيچ مردی اندر آن بنرسد که کسی با خشم خويش برآيد. و اين صفت انبيا و اولياست؛ و آن ديگر، صفت کردان و ترکان و عرب باشد، و کسانی که به سباع و بهايم نزديکاند. همینگر تا بزرگی اندر آن باشد که مانند انبيا باشد يا آنکه مانند ابلهان و غافلان.[١٢] غزالی بهدرستی میديد که چگونه اعمال و رفتار ما تا اندازهای برآمده از طبيعت ما و تا اندازهای برآمده از آن منزلت و موقعيت اجتماعی است که داريم. اما آيا اصلاح انسان با صرف اخلاق فردی ممکن است؟ آيا جامعه و مردمان بیشماری که قربانی هوا و هوس و خشم و زيادهطلبی و خداپنداری خودکامگان حاکم میشوند حق ندارند از خود بپرسند چرا بايد سرنوشت خود را به دست کسانی بسپاريم که میتوانند بهتنهايی يا با گروهی اندک بر جان و مال و نفوس ما با قدرتی که از خود ما به دست آوردهاند حکم برانند و ما را بازيچهی هوا و هوس و خشم خود سازند؟ غزالی شايد آخر عمر فهميده بود که خشم شرعی هم برای شرع نيست و آن هم در خدمت سلطه است! اما آيا چارهای انديشيد که جهان چنين نباشد. غزالی در آخر عمر از تغيير جهان منصرف شد و خود را تغيير داد. از اخلاق تا فلسفهی سياسی يک گام بيش نيست، پس چرا اين گام برداشته نمیشود؟ == يادداشتها: ١) ابوحامد محمد غزالی، کيميای سعادت، تصحيح حسين خديوجم، انتشارات علمی و فرهنگی، ١٣۶١، ج ١، ص ۵٤٠. ٢) همان، ج ٢، ص ٢۷١. ٣) همان، ج ٢، ص ۶۶. ٤) همان، ج ٢، ص ۶٣. ۵) همان، ج ١، ص ٤٠–۵٣۹. ۶) همان، ج ٢، ص ١۸۹. ۷) همان، ج ٢، ص ۶۶. ۸) همان، ج ١، ص ۵٤٢؛ ج٢، ص ٣۵١. ۹) همان، ج ١، ص ٤١–۵٤٠. ١٠) همان، ج ٢، ص ٢۶١. ١١) همان، ج ٢، ص ١٤–١١٣. ١٢) همان، ج ٢، ص ١۵–١١٤.
نظرات